بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
____________
تا قلم می لغزد میان انگشتان من .. و کلمه ها تاب می خورند لابلای این خطوط .. تو با چند نقطه ... از راه می رسی و می پرسی .....چرااا. . . ؟ و من می بینم که این چرای تو .. با تمام چراهای این شهر لزج و دود زده ... فرق می کند .......
" آناستا " اگر تا دیروز .. خط های فاصله نوشته هایم را برایت ناخوانا می کرد .. امروز چشمهایم را نیز به آن الصاق کرده ام و دستهایم را ......
" آناستا " یادت هست که برای من نوشتی : چرا ...درها همه بسته اند ؟ و من همان موقع آدمهایی را دیدم ( و چقدر هم موجه ) که چهار نعل میتاختند و چند درباز هم همیشه در کیف هایشان بود.... و حبیبانی را دیدم که دکانهای کسبشان را بر چهار سوق باور هایمان زده بودند ... (( و کوچه هایی را دیدم با رهگذرانی که یک هاشان هیچ گاه برابر نمی شد ...... یا 2 و 2 هاشان به 4 حتی نزدیک هم نمی گردید __ من در عدالت اعداد حرف دارم __ ))
" آناستا " یادت هست که برای من نوشتی : چرا . . . دوست دارین؟ و من در این چرای تو ، آن قدر غلت زدم که اکنون خودم هم شده ام یک چرای بزرگ .... یک چرا بزرگ . که کنار هر جمله ای که می نشینم ، مضمحل میشود .......
_____ هوا .. سخت ..سرد و طوفانی ست ....... ____
بیا .... بیا .... تو دستهایت را به من بده .. و من چشمهایم را به تو .... یا تو چشمهایت را به من و من دستهایم را ....باور کن .. باور کن ، بادبانها را که با هم بکشیم .... بادها دوباره موافق میشوند ...............
" آناستا " ..............................................