سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبانت را به نرم گویی و سلام کردن، عادت بده، تا دوستانت فراوان شوند و دشمنانت اندک گردند . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 90 مرداد 26 , ساعت 4:0 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین

____________

تا قلم می لغزد میان انگشتان من .. و کلمه ها تاب می خورند لابلای این خطوط  .. تو با چند نقطه ... از راه می رسی و  می پرسی .....چرااا. . . ؟ و من می بینم که این چرای تو .. با تمام چراهای این شهر لزج و دود زده  ... فرق می کند .......


" آناستا "  اگر تا دیروز .. خط های فاصله نوشته هایم را برایت ناخوانا می کرد .. امروز چشمهایم را نیز به آن الصاق کرده ام و دستهایم را ......


" آناستا " یادت هست که برای من نوشتی : چرا ...درها همه بسته اند ؟ و من همان موقع آدمهایی را دیدم ( و چقدر هم موجه ) که چهار نعل میتاختند و چند درباز هم همیشه در کیف هایشان بود.... و حبیبانی را دیدم که دکانهای کسبشان را بر چهار سوق باور هایمان زده بودند ... (( و کوچه هایی را دیدم با رهگذرانی که یک هاشان هیچ گاه برابر نمی شد ...... یا 2 و 2 هاشان به 4 حتی نزدیک هم نمی گردید __ من در عدالت اعداد حرف دارم __ ))


" آناستا " یادت هست که برای من نوشتی : چرا . . . دوست دارین؟ و من در این چرای تو ، آن قدر غلت زدم  که اکنون خودم  هم شده ام یک چرای بزرگ  .... یک چرا بزرگ . که کنار هر جمله ای که می نشینم ، مضمحل میشود .......

_____ هوا ..  سخت ..سرد و طوفانی ست ....... ____

بیا .... بیا .... تو دستهایت را به من بده .. و من چشمهایم را به تو .... یا تو چشمهایت را به من و من دستهایم را ....باور کن ..  باور کن ، بادبانها را که با هم بکشیم .... بادها دوباره موافق میشوند ...............


" آناستا " ..............................................

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ