بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
به خواهش سخنران چراغها را خاموش کردند و جمعیت منتظر ماند ، گویا همه میدانستند که شب است و تاریکی است و گریستن .
مگر نه این است تب که میکنی شب ها شدیدتر میشود یا درد که داری همینطور .
اصولا شب که میشود همه ی ناگفتنی ها یکجا می آیند سراغ آدم ، بی رحم ،بی نوبت و پا به پای شب ردیف میشوند و هُردود میکنند روی سرت . همین شبِ رازدار و خاموش ، این رفیق قدیمی من .
قرار این بوده است همیشه که شب برای گفتن باشد نه نوشتن . برای شنیدنی ها باشد نه خواندنی ها . قراری نانوشته بین آدمها . با شب میشود راحت حرف زد راحت گفت ، شنید و درد دل کرد . وهنگامیکه سرِ دردِ دل شب وا می شود باید که آرام و گوش بنشینی تا برایت ریسمان کند هرچه را که میخواهد از رازهای ناگفته اش . رازهای شب خالص ترند و شنیدنی تر و نغمه های شب هم همینطور .
آخرش یک شب _ بی هوا _ همه ی حرفهایم را یکجا برای تو خواهم گفت حتی اگر آنروز ، دیر شده باشد . و اگر نبودم آن روز تو خود از شب بپرس همه ی ناگفتنی های مرا . از این راز دارِ صبورِ من . این " شب " .