سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که همراه آرزوى خویش تازد ، مرگش به سر در اندازد . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 94 فروردین 12 , ساعت 9:48 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین


      به خواهش سخنران  چراغها را خاموش کردند و جمعیت منتظر ماند ، گویا همه میدانستند که شب است و تاریکی است و گریستن .

     مگر نه این است تب که میکنی شب ها شدیدتر میشود یا درد که داری همینطور .

     اصولا شب که میشود همه ی ناگفتنی ها یکجا می آیند سراغ آدم ، بی رحم ،بی نوبت و پا به پای شب ردیف میشوند و هُردود میکنند روی سرت  . همین شبِ رازدار و خاموش ، این رفیق قدیمی من .

     قرار این بوده است همیشه که شب برای  گفتن باشد نه نوشتن . برای شنیدنی ها باشد نه خواندنی ها .  قراری نانوشته بین آدمها  . با شب میشود راحت حرف زد  راحت گفت ، شنید  و درد دل کرد . وهنگامیکه  سرِ دردِ دل شب وا می شود باید که آرام  و گوش بنشینی تا برایت ریسمان کند هرچه را که میخواهد از رازهای ناگفته اش . رازهای شب خالص ترند و شنیدنی تر و نغمه های شب هم همینطور  .

     آخرش یک شب _ بی هوا _ همه ی حرفهایم را یکجا برای تو خواهم گفت حتی اگر آنروز ، دیر شده باشد . و اگر نبودم آن روز تو خود از شب بپرس همه ی ناگفتنی های مرا . از این راز دارِ صبورِ من . این  " شب " .



لیست کل یادداشت های این وبلاگ