دوشنبه 91 اردیبهشت 11 , ساعت 5:0 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
تا جان مرا به لحظه ها بست
از مستی لحظه ها شدم مست
و از پشت هزار پشت آدم
اکنون که جهان به من رسیده ست
شرمنده شدم از آن هزاران
کاری بسزا نیامد از دست
از غایت غصه ، چشم خشکید
واز فرط قضا چه چشمه ها ، بست
هر خاطره ای جوانه زد ، رفت
هر غصه که قاب قصه شد ، هست
هر کس که پرَش نبود ، میماند
آن دَم که پرنده شد ، زد و جست
= =
حاشا که گله ندارم از کس
تا بوده چنین بوده و تا هست
****
نوشته شده توسط محمد مهاجری | نظرات دیگران [ نظر]