پنج شنبه 90 مهر 21 , ساعت 9:0 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
__________________
یک ، دو ، سه .....انگار که این لحظه ها تمام شدنی نیستند
و نمی دانم که تا چند باید بشمارم
شاید که باز دوباره باور کنی مرا ....
من این دلتنگی را از پدرم به ارث برده ام
در آن هبوط .....
و هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه فرشتگان
با نگاه هاشان بدرقه ام میکردند ...
و تو .. و تو .. و تو .....
و من اما ، آسمان به آسمان هبوط می کردم .. هبوط می کردم
غلط نکنم ... پشیمان بودی از فرمان
گیرم که ، عزت خداییت مانع بود ؟! .............
نمیدانم .. نمیدانم .. فقط ، دلتنگم .. دلتنگم ..
خدایا ...
اینک آنقققدر گناه آورده ام که تو غفار باشی
و آنققدر پرده دری کرده ام که تو ستار باشی
و آنقدر بی مهری دیده ام .. بی وفایی دیده ام .. بی مرامی دیده ام..
که تو .. ودوود باشی .. کریم باشی .. رحیم باشی .. مهربان باشی..
لحظه هایم را پذیرا باش .. ..
یا غَفارُ یا سَتار ...
لحظه شماری میکنم .. یک ، دو ، سه ......
( امشب راهی شهر روشنی ها .. ، قم هستم ...)
بَلدَة طَیبة وَ ربُ غَفور
______________
نوشته شده توسط محمد مهاجری | نظرات دیگران [ نظر]