شنبه 94 اسفند 22 , ساعت 8:36 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین /
قلم بشکن امشب به چشمان خواب
غم خاطرِ خسته ای بر سراب
بریز آسمان بر زمین اشک خون
که ماهم شکست و نشسته بر آب
چه در کوچه شد دختر آسمان
که اینگونه رخ می کشی در نقاب
چگونه شد این جمع در جمع کین
در و آتش و میخ و بند و طناب
سکوت و شب و جسم خاموش ماه
و دیوان دَد رفته در چشمِ خواب
خـدا ! بشکند دست آن نابکار
که زد پنجه بر پنجه ی آفتاب
تهی گشت گیتی ز خورشید مهر
تو خورشید فردا به گیتی متاب
از آن بغض خفته در آن نیمه شب
وزان سینه ی خسته در تب و تاب
نوشته شده توسط محمد مهاجری | نظرات دیگران [ نظر]