یکشنبه 94 فروردین 23 , ساعت 9:48 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
( در شهر من ، بوق های هرز ، جریمه نمیشوند )
برج های کشیده
خیابان های شلوغ
برندهای رنگ و وارنگ
مارکت ها
قرارهای بیقرار
و نگاه های گم شده ای که در این آشفته بازار
معامله میشوند
امروز یک نفر چشم هایش را فروخت
دلش را نیز به جایزه بردند
و قدم هایش را ...
امروز
ماشینی بوق زد
قدمی خشکید
و مادری نگران فرزندش ، دائما ساعت را نگاه میکرد
و پدر اما ، سیگار به سیگار ...
امروز ، زنگ در خانه با همیشه فرق داشت و مادر این را خوب میفهمید
پدر، آخرین پک را محکم به سیگارش زد و در اتاق را محکم به هم کوبید
کسی اعتراضی نکرد . انگار همه میدانستند که اکنون همه چیز
فرق کرده است
.
نوشته شده توسط محمد مهاجری | نظرات دیگران [ نظر]