یکشنبه 93 اسفند 3 , ساعت 5:18 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
________________
شب بود
شب
و نسیم و پروانه ها
آرام ...
شبنمی افتاد
با گل
و
قناری مرد تا صبح
فرشته ها
سراسیمه زنگ پاییز را زدند
* *
من از چراغهای این شهرخاموش
دلگیرم
دلم
از برگ های زرد پاییز
میگیرد
من از هر برگی که می افتد
زرد
میپرسم
خزان فصل جدایی نیست!
خزان فصل رهایی نیست!
هنوزم
ریشه ها گرمند
چشمهایی خیس
هنوزم یک نفر اینجا
هر روز
میان لحظه های خویش
میمیرد
بیا
بیا دست مرا پیوند زن
با دستت
که میدانم
دوباره بهار می آید
می آید ........
نوشته شده توسط محمد مهاجری | نظرات دیگران [ نظر]