شنبه 92 مرداد 19 , ساعت 10:33 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
گربه ای در گوشه بالکن لمیده و خرناسه میکشد
حتم خواب نیاکانش را میبیند
در دشت
در کوهستان
این شهر دود زده حتی فواره ها را هم به تنگی نفس انداخته است
*
میلیونها نفر
در این شهر دودزده و خاکستری جمع شده و نمیروند
میدانی چرا ؟
آدمها از تنهایی میترسند
از اینکه تنها بمانند میترسند
آنها حتی گورهاشان راهم دسته جمعی درست میکنند
گـورسـتـان ..
*
با اینهمه باز انسان تنهاست
گاهی یک لبخند را با زندگیش معامله میکند
گاهی برای گرمای یک دست
از زندگیش دست میکشد
و گاهی برای یک نگاه مهربان و رضایتمند تو
صفحه ها شعر مینویسد ...
اینها را همینطور سرسری نخوان
این ، آخرین امیدهای یک شاعر است ...
.
نوشته شده توسط محمد مهاجری | نظرات دیگران [ نظر]