سلام جناب مهاجر گرامي...
خيلي زيبا بود...دلنشينم بود:))
يادش بخير آن روزها
پدرم شاعر بود ، مادرم عاشق
مادرم که شاعر ميشد ، پدرم عاشق
پدرم غزل ميگفت
مادرم سپيد
پدرم مثنوي ميخواند
پدرم رباعي ميگفت
تا آنکه درست نميدانم .. سيب بود يا گندم
جاي قافيه ها را که گرفت
مادرم رنجيد
انگشتش سوزن خورد
نمره ي عينکش عوض شد ..
به زودي اما...
پدرم برگشت
قافيه ها برگشتند
غزلها برگشتند
اما شعرهاي مادرم ، ديگر سپيد نبود .......
سلام جناب مهاجر خوبين؟
درمقابل نوشته ي زيباتون فقط ميتونم سکوت کنم ....
سلام....
اما شعرهاي مادرم ديگر سپيد نبود.....
خدا نکنه گندم و سيب جاي قافيه هارو براي کسي بگيره......
کاش زودتر دنيا بگذره ...................
اين چيزا برام ملموس بشه
حوصله زندگي کردن ندارم.