يادش بخير آن روزها
پدرم شاعر بود ، مادرم عاشق
مادرم که شاعر ميشد ، پدرم عاشق
پدرم غزل ميگفت
مادرم سپيد
پدرم مثنوي ميخواند
پدرم رباعي ميگفت
تا آنکه درست نميدانم .. سيب بود يا گندم
جاي قافيه ها را که گرفت
مادرم رنجيد
انگشتش سوزن خورد
نمره ي عينکش عوض شد ..
به زودي اما...
پدرم برگشت
قافيه ها برگشتند
غزلها برگشتند
اما شعرهاي مادرم ، ديگر سپيد نبود .......