دلم را به اينجا آوردمتا سري بزند بر اين دل پاره هايي که گويي از آسمــــــان جـــــاري شدنددر شبـــــــــــــ هاي باراني
دلم آمدخواند و خواند و خواندگاهي سکوتـــــــــ کردگاهي گريــــز زدگاهي تسخير شد با تک واژه ايو گاهي...
اما اينجا تا به " ماه خلوتم را بهم مي ريزد" رسيدبغض سنگينش شکستآري شکستآرام و بي صــدازير لب نجــــوا کرد:"در تمناي نگاهت موج صبرم بي قرار"آريبا ماه بوددل تاب نداشت از ماه سخني به ميان آيـداينجا شکست خورده بود عهد و قرارشهواي غيرتش ابري شدقرار بود هيچ گاه فاش نشوداما اينجا....دل فرياد زد:ماه خلوت مرا به هم نمي ريزدماه خودِ خلوت من استآخر ماه من فقط يکي ستحسين.......................................