• وبلاگ : مهاجر
  • يادداشت : خوابهاي پريشان .....
  • نظرات : 12 خصوصي ، 27 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    فکر کنم به خاطر عکس گل شعرم درست قرار نگرفته در کامنت قبلي دوباره فقط شعر رو برانون مي ذارم :

    دوش در حــلقه مــا قصــه گيســوي تـو بود تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود

    دل که از ناوک مژگان تو در خون مـي‌گـشت بـــاز مشتـــاق کمـــانـخانـه ابروي تو بود

    هــم عفــاالله صبـــا کــز تــو پيامـي مـي‌داد ور نه در کس نرسيديم کـه از کوي تو بود

    عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت فـتـنه انگيـز جهــان غمــزه جادوي تو بود

    مــن سرگشـته هم از اهل سـلامت بـودم دام راهـــم شـکـن طـره هنــدوي تو بود

    بـگشــا بنــد قبــا تــا بگشـــايـد دل من کــه گشـادي کـه مرا بود ز پهلوي تو بود

    بــه وفــاي تــو کــه بـر تربــت حــافظ بـگذر کـز جهان مي‌شد و در آرزوي روي تو بود

    پاسخ

    سلام ...خوش آمديد ...ممنونم از شعر زيباتون و متشكرم از اين حضورتون ......لطف كرديد ..:)) ..........بازم ممنونم ....